معرفی وبلاگ
اگه نظر بدید خوشحال میشم)
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 22788
تعداد نوشته ها : 9
تعداد نظرات : 3
Online User

statistics

نیت کنید و اشاره فرمایید

.


IranSkin go Up
Rss
طراح قالب



چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.

بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند: كه ديگر چاره اي نيست شما به زودي خواهيد مرد.

دو قورباغه اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند. اما قورباغه هاي ديگر مدام مي گفتند: كه دست از تلاش بردارند چون نمي توانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد. بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

 اما قورباغه ديگر با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد. هر چه بقيه قورباغه ها فرياد ميزدند كه تلاش بيشتر فايده اي ندارد او مصمم تر مي شد تا اينكه بالاخره از گودال خارج شد. وقتي بيرون آمد. بقيه قورباغه ها از او پرسيدند: مگر تو حرفهاي ما را نمي شنيدي؟

او بر و بر نگاهش مي كرد . معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فكر مي كرد كه ديگران او را تشويق مي كنند.

جمعه 1390/10/9 6:38

 

استادى در شروع كلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت كه همه ببينند

بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.


استاد گفت: من هم بدون وزن كردن، نمي دانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.


شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نمي افتد. استاد پرسيد: خوب، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى مي افتد؟ يكى از شاگردان گفت: دست تان كم كم درد مي گيرد. حق با توست.

حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دست تان بي حس مي شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار مي گيرند و فلج مي شوند. و مطمئناً كارتان به بيمارستان خواهد كشيد و همه شاگردان خنديدند.

استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات مي شود؟ من چه بايد بكنم؟

شاگردان گيج شدند: يكى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت: دقيقاً .مشكلات زندگى هم مثل همين است. اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد، اشكالى ندارد. اگر مدت طولاني ترى به آنها فكر كنيد، به درد خواهند آمد. اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كارى نخواهيد بود.


فكر كردن به مشكلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است كه در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.

به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى كه برايتان پيش مي آيد، برآييد!



پنج شنبه 1390/10/8 10:3

روزي يك زوج،بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.

آنها در شهر مشهور شده بودند. به خاطر اينكه در طول 25 سال حتي كوچكترين اختلافي با هم نداشتند.تو اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختي شون رو) بفهمند.

سردبير ميگه:آقا واقعا باور كردني نيست؟ يه همچين چيزي چطور ممكنه؟

شوهره روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه:بعد از ازدواج براي ماه عسل به شميلا رفتيم،اونجا ...

براي اسب سواري هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب كرديم.اسبي كه من انتخاب كرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه كم سركش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زمين انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور كرد و به پشت اسب زد و گفت :"اين بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.

بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت:"اين دومين بارت" بعد بازم راه افتاديم .وقتي كه اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش تفنگشو از كيف برداشت و با آرامش شليك كرد و اونو كشت.

سر همسرم داد كشيدم و گفتم :"چيكار كردي رواني؟ حيوان بيچاره رو كشتي! ديونه شدي؟"

همسرم با خونسردي يه نگاهي به من كرد و گفت:"اين بار اولت بود"



سه شنبه 1390/10/6 10:28

 

تنها بازمانده يك كشتي شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي‌كرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقيانوس چشم مي‌دوخت، تا شايد نشاني از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمي‌آمد.


سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه اي كوچك خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود، بدترين چيز ممكن رخ داده بود، او عصباني و اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستي با من چنين كني؟»


صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي‌شد از خواب برخاست، مي‌آمد تا او را نجات دهد.


مرد از نجات دهنده گانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودي را كه فرستادي، ديديم!»



دسته ها : اميد واقعي
سه شنبه 1390/10/6 4:1

مردي متوجه شد كه گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش كم شده است…

به نظرش رسيد كه همسرش بايد سمعك بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد.

به اين خاطر، نزد دكتر خانوادگي شان رفت و مشكل را با او درميان گذاشت.

دكتر گفت: براي اينكه بتواني دقيقتر به من بگويي كه ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين كار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متري او بايست و با صداي معمولي، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين كار را در فاصله ۳ متري تكرار كن. بعد در ۲ متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان كنم.

سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:

« عزيزم ، شام چي داريم؟ »

جوابي نشنيد بعد بلند شد و يك متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد.

بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تكرار كرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزيزم شام چي داريم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه كري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراك مرغ » !!



دسته ها : سمعك !!!!
سه شنبه 1390/10/6 3:56

 

روزي روزگاري در روستايي در هند؛ مردي به روستايي‌ها اعلام كرد كه براي خريد هر ميمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.

روستايي‌ها هم كه ديدند اطراف‌شان پر است از ميمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان كردند و مرد هم هزاران ميمون به قيمت 20 دلار از آنها خريد ولي با كم شدن تعداد ميمون‌ها روستايي‌ها دست از تلاش كشيدند.

به همين خاطر مرد اين‌بار پيشنهاد داد براي هر ميمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با اين شرايط روستايي‌ها فعاليت خود را از سر گرفتند.

پس از مدتي موجودي باز هم كمتر و كمتر شد تا روستايي‌ان دست از كار كشيدند و براي كشاورزي سراغ كشتزارهاي‌شان رفتند.

اين بار پيشنهاد به 45 دلار رسيد و...

در نتيجه تعداد ميمون‌ها آن‌قدر كم شد كه به سختي مي‌شد ميموني براي گرفتن پيدا كرد. اين‌بار نيز مرد تاجر ادعا كرد كه براي خريد هر ميمون60 دلار خواهد داد ولي چون براي كاري بايد به شهر مي‌رفت كارها را به شاگردش محول كرد تا از طرف او ميمون‌ها را بخرد.
 
در غياب تاجر، شاگرد به روستايي‌ها گفت: «اين همه ميمون در قفس را ببينيد! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشيد.» روستايي‌ها كه [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌هاي‌شان را روي هم گذاشتند و تمام ميمون‌ها را خريدند... البته از آن به بعد ديگر كسي مرد تاجر و شاگردش را نديد و تنها روستايي‌ها ماندند و يك دنيا ميمون.



سه شنبه 1390/10/6 3:50

پسر كوچكي در مزرعه اي دور دست زندگي مي كرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشيد از خواب برمي خواست وتا شب به كارهاي سخت روزانه مشغول بود.

هم زمان با طلوع خورشيد از نردها بالا مي رفت تا كمي استراحت كند در دور دست ها خانه اي با پنجرهايي طلايي همواره نظرش را جلب مي كرد و با خود فكر مي كرد چقدر زندگي در آن خانه با آن وسايل شيك و مدرني كه بايد داشته باشد لذت بخش و عالي خواهد بود .

با خود مي گفت : " اگر آنها قادرند پنجره هاي خود را از طلا بسازند پس ساير اسباب خانه حتما بسيار عالي خواهد بود . بالاخره يك روز به آنجا مي روم و از نزديك آن را مي بينم ".....

يك روز پدر به پسرش گفت به جاي او كارها را انجام مي دهد و او مي تواند در خانه بماند . پسر هم كه فرصت را مناسب ديد غذايي برداشت و به طرف آن خانه و پنجره هاي طلايي رهسپار شد.


راه بسيار طولاني تر از آن بود كه تصورش را مي كرد . بعد از ظهر بود كه به آن جا رسيد و با نزديك شدن به خانه متوجه شد كه از پنجره هاي طلايي خبري نيست و در عوض خانه اي رنگ و رو رفته و با نرده هاي شكسته ديد .

به سمت در قديمي رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه اي هم سن خودش در را گشود . سوال كرد كه آيا او خانه پنجره طلايي را ديده است يا خير ؟ پسرك پاسخ مثبت داد و او را به سمت ايوان برد . در حالي كه آنجا مي نشستند نگاهي به عقب انداختند و در انتهاي همان مسيري كه طي كرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را ديد كه با پنجره هاي طلايي مي درخشيد.



سه شنبه 1390/10/6 3:44

پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت كه توي يه سي دي فروشي كار ميكرد. اما به دخترك در مورد عشقش هيچي نگفت.

هر روز به اون فروشگاه ميرفت و يك سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت كردن با اون…

بعد از يك ماه پسرك مرد…

وقتي دخترك به خونه اون پسر  رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرك گفت كه او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…

دخترك ديد كه تمامي سي دي ها باز نشده…

دخترك گريه كرد و گريه كرد تا مرد…

ميدوني چرا گريه ميكرد؟ چون تمام نامه هاي عاشقانه اش رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرك ميداد!



دسته ها : عاشقانه
سه شنبه 1390/10/6 3:39
X