معرفی وبلاگ
اگه نظر بدید خوشحال میشم)
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 22845
تعداد نوشته ها : 9
تعداد نظرات : 3
Online User

statistics

نیت کنید و اشاره فرمایید

.


IranSkin go Up
Rss
طراح قالب

پسر كوچكي در مزرعه اي دور دست زندگي مي كرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشيد از خواب برمي خواست وتا شب به كارهاي سخت روزانه مشغول بود.

هم زمان با طلوع خورشيد از نردها بالا مي رفت تا كمي استراحت كند در دور دست ها خانه اي با پنجرهايي طلايي همواره نظرش را جلب مي كرد و با خود فكر مي كرد چقدر زندگي در آن خانه با آن وسايل شيك و مدرني كه بايد داشته باشد لذت بخش و عالي خواهد بود .

با خود مي گفت : " اگر آنها قادرند پنجره هاي خود را از طلا بسازند پس ساير اسباب خانه حتما بسيار عالي خواهد بود . بالاخره يك روز به آنجا مي روم و از نزديك آن را مي بينم ".....

يك روز پدر به پسرش گفت به جاي او كارها را انجام مي دهد و او مي تواند در خانه بماند . پسر هم كه فرصت را مناسب ديد غذايي برداشت و به طرف آن خانه و پنجره هاي طلايي رهسپار شد.


راه بسيار طولاني تر از آن بود كه تصورش را مي كرد . بعد از ظهر بود كه به آن جا رسيد و با نزديك شدن به خانه متوجه شد كه از پنجره هاي طلايي خبري نيست و در عوض خانه اي رنگ و رو رفته و با نرده هاي شكسته ديد .

به سمت در قديمي رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه اي هم سن خودش در را گشود . سوال كرد كه آيا او خانه پنجره طلايي را ديده است يا خير ؟ پسرك پاسخ مثبت داد و او را به سمت ايوان برد . در حالي كه آنجا مي نشستند نگاهي به عقب انداختند و در انتهاي همان مسيري كه طي كرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را ديد كه با پنجره هاي طلايي مي درخشيد.



سه شنبه 1390/10/6 3:44
X